محو

و آخرین کامی که نبود

محو

و آخرین کامی که نبود

بهار از دستای من پر زد و رفت

آهسته از کنارم تلو تلو کنان جوری که میخواست خودشو نگه داره ولی نمیتونست گذشت . بوی دودش پیچید تو بینیم پرسیدم ازش بیرون چیو آتیش میدادی گفت خاطره بازی میکردم که یهو از آتیش عشقم شعله ور شدند .من چیزیو آتیش ندادم. همونطوری پاتیل واستاد پای گاز و سیب زمینی هارو پرت میکرد تو ماهیتابه و روغنشو میپاشوند به اطراف ، یهو با صدای بلند شروع کرد سوسن خوند،خوش به حاله اونا که همیشه مست اند و خراب .... بعدش که تموم شد گفتم چقد خوردی اینجور سازت کوکه، چشای نیمه خمار عسلیشو به زحمت روم نگه داشت و گفت آشپزی با مستی چه تلفیق قشنگیه.منم گفتم تو که میخواستی مست شی میذاشتی شب یهو همه با هم چلک میشدیم سر صبحی وقت گیر آوردی؟ گفت میدونی فرق عرق با نمازو؟ سرمو به نشونه ی منفی تکون دادم بعد همینطور که به شعله ی گاز خیره شده بود با یه دستش سینک و تکیه گاهش کرده بود گفت هردوشون نماز عشقن ولی یکیشون تایم داره یکیشون نه ، هروقت اراده کنی میتونی ادا کنی. بعد واسه چند دیقه رفت تو خودش انگار که داشت تو خودش یه چیزایی رو خاک میکرد یه کم میخندید یکم اشک جمع میشد تو چشاش. بعدش بهم گفت میری اون کاغذ پاره های تو گلدون و بریزی دور؟ یه زمونی تو اونا عشق پرورش میدادم حالا عاشقانه هامو توش سوزندم ... بعد دوباره یه چند دیقه غرق شد تو خودش. وقتی خاکستر گلدون و خالی  میکردم یه چن تا تیکه از کاغذا ته گلدون انگار موافق نبودن با نویسندشون تن به سوختن نداده بودن. حس فضولیم گل کرد دقت کردم تا بفهمم چی نوشته یکیش تاریخ خرداد  نود بود انگار، یکیشم یه جمله ی آخرش  معلوم بود که نوشته بود آرزو میکنم خورشید زندگی از پنجره اتاقت همیشه پرنور... و بقیه ش سوخته بود. بالاخره فرقی نداشت نمیدونم چرا ولی عاشقانه هاش همیشه نقطه عطف زندگیش بودن چه اون قدیمی ها و چه جدیدیشون. وقتی برگشتم پیشش حالش یکم بهتر بود . قهوه گذاشته بود . نشستیم،  در دلش و باز کرد بالاخره . گفت با این که عرق آتیشی میره جلو ولی شراب و بیشتر دوس دارم. شاید ملو باشه و لوس ولی رفیق نیمه راه نیست.بگیره دیگه ول نمیکنه ولی عرق لامذهب مث عصبه زود عمل میکنه زودم ول میکنه حال نمیده خب! الان این تمرکز و دوس ندارم .میخوام مث یه ساعت پیش باشم. راستی دیدی بچه هامو سوزوندم؟ نقاشی هامو سوزوندم؟ دیگه نمیخوام هیچ اثر هنری داشته باشم. یا چیزی بنویسم. حرفشو قطع کردم گفتم مگه تو وقتی کم میاوردی به اینا پناه نمیاوردی چی شد یهو ؟ تو که خوب مینوشتی ،خوب میکشیدی؟ چرا قاطی میکنی؟ به نشونه ی موافق نیستم باهات صندلی رو قر داد و از جاش بلند شد گفت دیگه دولت آبادی و شکسپیر و شاملو نیستم که ننویسم خلا ایجاد شه، پیکاسو هم نیستم که اگه نکشم کسی غصه بخوره. دارم میکشم بیرون از این عشق بازی ها میفهمی ،هر چی که بوی عشق دوس داشتن بده، دیدی که. موقع سوزوندن اونا خودمو گذاشتم رو حالت کلید واژه و هرمطلبی که توش چشم و عشق و ابرو ناز و نیاز و ازین اراجیف بود جر واجر کردم  سوزوندم بقیه شم تایپی یه جاییه که یا پاکشون میکنم یا کلا فراموش .  یادته وقتی باهم درمورد هوس بازیه مردا و فرق مخلوقات خدا با هم بحث میکردیم من همش میگفتم مردا خیلی بیشتر شبیه حیوونان.بیشتر از ما خانما. حالا فکر میکنم کلا آدما همینجورین. الان مثلن من  دارم مث یه مار پوست اندازی‌میکنم ،دارم بزرگتر میشم.ببین اصن گریه نمیکنم . یادته دو سه سال پیش وقتی اون شب از سینما اومدیم من عکس محمد و با اون دختره دیدم چه زاری‌میزدم؟ حالا نبین منو. بیا منو بعد اینکه جواب دانشگام اومد نگاه کن نه الان اینجوری مست و خراب . وقتی پوستمو انداختم.وقتی  همه اون چیزایی که تا الان نگه داشتمو کامل حذف کردم و شدم یه آدمه دیگه، شاید بعدش این عشقی  که چند وقت پیش شب امتحان اقتصاد بهت گفتم مث زخمیه که میخاره ولی هرچقدر که خازوندنش لذت داره دردش به مرور بیشتر میشه و میسوزونه تمومه وجودتو و عفونت میکنه و نابودت میکنه شاید زخم این عشق پوچ هم از وجودم بره و بشم همون سنگی که آسیاب زندگیم میخواد. هردومون با بوی سوختن غذا از حال ناخوشمون اومدیم بیرون یهو قهقه ی بی موقع اش پیچید تو فضا گفت نبودی دیروزو ببینی هم ناهارمو و سوزوندم هم شاممو اینم بره به سلامتی همونی که باید تا ببینیم بعدش چی میشه... البته گور بابای عشق و هم دل و همسر و دوس پسر و علاقه و دوس داشتنشون. گور باباشون. 


پانویس: به احتمال ۹۹/۹۹ درصد این آخرین باریه که لینک وبلاگ س.ح رو میزنم و میام اراجیفمو کپی پیست میکنم. خب تا الانشم زیادی مهمون بودم. البته این آخرین پست هم واسه این گذاشتم که پایان بهتری از خودم به جا گذاشته باشم لا اقل. دوس داشتم اینجا این چن خط رو پیوست کنم بهم تا برم تو پی وی صاحب وبلاگ.

والبته عنوان هم از شعر کوروش یغمایی که وقتی تصمیم گرفتم اینو بنویسم داشت میخوند .گفتم چی بهتر از لحن این آهنگ واسه بوی خاص این متن.

و چلک واژه ی شمالی به معنی  یه ظرف بزرگ که فکر میکنم در فارسی معادل همون پاتیل یا دیگ یا ظرفه.منم خیلی بلد نیستم.

من پر از خیال با تو بودنم مگه میشه....

خب قول دادم به خودم عاشقانه ننویسم ولی دوس دارم عنوانام همش بی ربط باشه ،مگه چیه!

اصلا دیگه حال و حوصله ندارم،همه ی خاطرات قشنگم  همه ی اون لحظه های قشنگ و به یاد موندنی و با ارزشم، همه ی اون لحظه هایی که غرق احساس میشدم و میرفتم رو صندلی روبه رو در دانشکده مینشستم احساسمو توکلمات قالب میکردم که نکنه خدای نکرده از نگاهم بزنه بیرون یا نکنه جیغ بزنمش و همه بفهمن، آره تک تک اون لحظه ها جلو چشام سوختن با هارد گوشیم یکجا!اصلا یه روز فکرشو نمیکردم اینجوری از دستشون بدم! خیلی غم انگیز برام! کلمه به کلمه اش رو اگه معنی میکردم اسم تو ازشون بیرون میومد با صدای خودت! وقتی میخوندمشون دوباره اون لحظه هارو زندگی میکردم ، لحظه هایی که حالا حتی تو خوابم هم نمیبینمشون!نه تو خوابم میتونم ببینم نه تو واقعیتم میتونم بخونمشون، همشون با تو سوختن یکجا  و من چند روز از درد دارم به خودم میپیچم!

من آن خزان زده برگم که باغبان طبیعت برون فکند ز گلشن به جرم چهره ی زردم

تو بحبوحه ی اتفاقای خوشایند و ناخوشایند هیجان لحظه هامو با آهنگایی پر میکردم که بیشترش با صدای مادرم تو ذهنم خونده میشد.(صف عشاق بدبخت و از این جا تا کجا داری؟) همه ی این چند روز پر بود از تصنیف مرضیه و  فروغی و گوگوش و  داریوشی که مامان وقتی دلش میگرفت با صدای قشنگش که از باباش به ارث برده  بود میخوند و ما هم به همون ترتیب حفظش کرده بودیم.(میخانه اگر ساقی صاحبنظر داشت،میخواری و مستی  ره و رسم دگری داشت)

اما امشب جداز همه اتفاقای چند روز خراب چیز دیگه ام که اومدم باز با آهنگایی دردمو تقسیم میکنم که ته دلم خالی تر میشه به خاطر غمی که تو نُت هاش حس میشه! خودم میدونم نباید پا بدم به این صدا و احساس، میدونمم که نمیدم،اما واله و شیدایی نیست این حال من، ندامت و تنفریه که سلول های بدنم فریاد میکشن، چیزهایی که عجین شده با روح و تنم بوده و نمیتونم فرار کنم و حالا مث رقیق کردن اسید با آب این آهنگا رو میندازم به جون  این خبر تازه ای که افتاده به جون روح خسته ام.( مهر تو را دل حزین بافته بر قماش جان ) میشه که بین اییییین همه خستگی و پشیمونی و غم و دلتنگی و عزا و گریه که شدن فاضلاب با BOD چند هزار بشی  یه رودخونه  برام  روحمو ببری و جدام کنی از این همه اندوه و خودت پشیمونی نباشی؟

خدایا مگه میشه این سال با بغض تحویل شه

دلم تنگه برای گریه کردن کجاست مادر کجاست گهواره ی من 

نگو بزرگ شدم نگو که تلخه نگو گریه دیگه به من نمی یاد

بیا منو ببر نوازشم کن دلم آغوش بی دغدغه میخواد

تو این بستر پاییزی مدفون که هر چی نفس سبزه بریده

نمیدونه کسی چه سخت موندن مثل برگ روی شاخه ی تکیده 

ببین شکوفه ی دل بستگی هام چه قدر آسون تو ذهن باد میمیره

کجاست آن دست نورانی و معجز ؟ بگو بیاد و دستمو بگیره

کجاست مریم ناجی مریم پاک چرا به یاد این شکسته تن نیست

تو رگبار هراس و بی پناهی چرا دامن سبزش چتر من نیست


آهنگی که این روزا ریتم ذهنم درگیرش شده، زمزمه هایی که شاید بتونه رنگ درد رو یکمکی کمرنگ تر کنه....

خالی

بازم بوی عید داره از لابه لای علف های یخ زده حیاط  بیرون میاد و من  هم دوباره غمم گرفته که اون بچه هایی که دوستاشون تو مدرسه هی از برنامه خرید عیدشون میگن و از رنگ و مدل لباساشون از ست سبز بلوز و شلوار و دستبندشون ،ولی خودشون تو فکر اینن که امشب شام کاشکی یه چیز خوشمزه تر باشه! دوباره غمم گرفته که مغازه کنار بابا واستم و بچه ها یی رو ببینم که گوشه چادر مامامانشونُ گرفتن بعد پشت ویترین مغازه می ایستن و با انگشت اشاره ی کوچیکشون به اون آینه استیلِ لعنتی اشاره میکنن که قیمتش هفت تومنه ،بعد یه نگاه به من و یه نگاه به مامانشون و... مامانِ با تحکمِ خالی اون آینه دو و پونصدی را برمیداره که همه تو حمومشون میذارن! بعد ته دل من خالی میشه که چرا نمیتونم ...

غمم میگیره که نکنه باز اون آقاهه بیاد،یا یکی مث اون که پارسال اومد واسه خودش جوراب بخره ولی اون جوراب قشنگای پنج تومنی رو که دید چشاش برق زد و با ولع خاص برداشتشون که واسه خانمش ببره ولی وقتی قیمتُ گفتم جورابی که واسه خودش گرفته بود و گذاشت پایین و من فقط نگاه کردم... و مثل این حاجی بازاری های ترک یه کلام بازاربزرگ یه قرون کوتاه نیومدم ! نه اینکه خسیس باشم یا اقتصادی،فقط چون میترسیدم قیمت جوراب بالاتر باشه و به بابا بین اون همه بذل بخشش هاش که خودش بی حساب کتاب میکنه یه ضرری بزنم! که وقتی بابا برگشت مغازه و جریانُ فهمید کلی افسوس خورد که چرا باهاش راه نیومدم، که همینا بس بود که شب عید پارسالم حسابی بارونی باشه! غمم میگیره ازین بهار های بارونی ، ازین که هزار تا حسرت جورواجور تو چشم آدم های پیاده رو میبینم که با ذوق خریدای مختصر عید کمرنگ تر میشه  ولی پاک نمیشه، ازینکه لباس نو و کفش نو هدیه از مدرسه ی دختر همسایه بیشتر به بابای کارگرش یادآوری میکنه که چقدر ناتوان ِ ! غمم میگیره ازینکه شیرینی ها ،پسته و آجیل ،جوراب و آینه و کلیپس انقدر گرونن و من و تو از دستمون کاری بر نمیاد و فقط میتونیم نگاه کنیم و آرزو کنیم که اگه عید با خودش این همه حسرت میاره کاش هیچ وقت از لابه لای علف های خشک و یخ زده ی زمستونی حیاط  جوونه نزنه  و بوش نپیچه تو حال و هوامون....

باور کن چشم منو ،باورکن که یک قصیده خواهشِ

از اولین روز ها که همین الان داشتم واسه خودم مینوشتم که یهو مامانم اومد که بگذریم، میرسیم به روزهای آخر  که امروز تمومش کردیم.بعد از دُویدن های طولانی از این دانشکده به اون دانشکده و از این اتاق به اون اتاق شنبه و یه شنبه،بالاخره امروز پرونده دانشگاه رفتن ما هم بسته شد،البته فعلا!آخرین دورهمی خوابگاهیمون دیشب تو نمازخونه خوابگاه خلاصه شد با پنج تا دانشجوی خر خون پزشکی که تا سه صب واسمون لالایی اندام خوندن.آخرین سورپرایز قشنگ طاها واسه مینا تو دانشکده با نرفتنش به سربازی و موندنش فقط واسه اینکه چن ساعت بیشتر ببینتش( که جرثقیل جلو در دانشگاه نذاشت ) البته ،مث اون روز اولی که دقیقا با همون تیپ و کلاه اومد تو دانشکده دنبال مینا،آخرین دیدار یهوئکی سجاد تو دانشگاه با اون لبخنداش که با جدیت صورتش که قاطی میشه میشه ملس مث بستنی لواشکی که فاطمه به مناسبت مشاور بهداشت شدنش بهمون داد، لبخند قشنگ فاطمه  به من بین اخم سنگینی که تو صورتش بود موقع پایین اومدن از پله ها، آخرین رو در رویی با اساتید و کارمندای دانشکده که بعضیاشون دوس داشتنی و بعضی هم نه! و بالاخره پرونده ی امتحان و نمره و اعتراض به نمره و چن صفحه مونده تموم شم،پروژه رو چی کار کنم، آخر هفته کجا بریم بیرون و کاش‌فردا باشه ها ی ما تموم شد به همین سادگی! و یه دوره دیگه از زندگی مو ، نامه شو نوشتن و امضا کردم و گذاشتم رو میز اون کارمند دبیرخونه تو طبقه چهارم ستاد و در و بستم و اومدم بیرون.

 

پ.ن: عنوان ربط مستقیم به نوشته نداره،آهنگی‌بود که تو دلم داشت خونده میشد...

گل گلدون من

صدای آواز  شبگیر و مغموم از دور به گوشم میخورد،آنقدر دور که نمیدانم چه میخواند،اما قلبم را آنقدر فشار داد صدای غمگین زنانه اش که به اینجا آمدم، نت های آوازش با ریتم زندگی ام هم خوانی دارد شاید که تا این حد مفتون آنم....

شنیدم،گل هر آرزو رفته از رنگ بو ......

عاشقانه ی آخر

رو صندلی های انتظار ایستگاه اتوبوس نشسته بودم، نسیم عاشق پسندانه ای گاهی تو تابش آفتاب حالمو بهتر میکرد، به زیرو رو کردن خاکی که باغبون داشت باغچه ی محوطه رو حیات میداد نگاه میکردم.خاک های قدیمی میومدن رو٬ خاک های بالایی چال میشدن، به قِل خوردنای متوالی که نگاه میکردم وزش نسیم و آفتاب و عطر تو روتو هوا فراموش کردم ،بازم غرق غم و اندوهی شدم که یه مدت بدجوری قلبم رو مچاله کرده، افسوس کارایی که باید میکردم و نکردم،کارایی که نباید میکردم و کردم، کارایی که نباید میکردم... از حال امروز وهوای تو کنده شدم به هشت سال پیش، شبی که کاش هیچوقت بهش زنگ نمیزدم، روزی که کاش هیچوقت جوابشو نمیدادم، عصری که کاش هیچوقت نمیدیدمش! لحظه هایی که کاش به تمنا طلب نمیکردم! احسان میخوند وسط افکارم»آرزو کن عاشقم نباشی....«با همین احسان بود که گفت منو تو نیمه هم نیستیم...! »نفس بکش من اون هوارو میبوسم« آخرین بوسه رو یادم میاد که با عجله خم شد و صورتشو آورد جلوم و نفهمیدم چی شد فقط یه دهم ثانیه گذشت... اولین بوسه رو هم یادمه، اونم مث آخرین بار بود اولین بار واسه آشتی بود دومین بار واسه قهر، اولین بار که دوسم داشت رو یادمه، اُوٍر کتشو درآورد که بپوشم، ولی من سمندون شدم و اون آقای خوش تیپ، دستمو نگرفت گفت دستتو بذار تو جیب گرم شی،میخواست پاکت سیگارشو حس کنم آخه خودش روش نمیشد بهم بگه.... اولین زنگشو یادمه.... هشت سال پیش نَه حالا شد نه سال پیش، هرچقدر میگذره ازین سیاه چاله حالم بدتر میشه،جالبه که بعد مدت ها بغضم گرفته، آخه همه ی بغضم و دلتنگی هام واسه تو بود، همه شعرام و گفته هامو نگفته هام واسه تو بود، حالا این توده ی سیاه غم تو بی رحمی تو که بی تفاوتی به من  منو تو آغوشش گرفته!

از وقتی تو رو دیدم یادم رفت همه ی اینا رو، اولین ها و آخرین هامو، قدم زدن های تو هوای سرد زمستونی تو صحن امام رضارو ،فقط تو بودی و تو ، دنیام شده بود چشمای مشکیت که هر روز بیشتر عاشقش میشم ،» دلم از تماشای چشمای تو یه حسی مث پر گرفتن گرفت،نگاه کن واسه اینکه تو بامنی چه جوری خدارو بغل میکنم !«

صدای  پا اومد ، با اینکه نمیخواستم ببینمت تا دوباره عاشقت نشم اما ته ته  قلبم از خدا میخواست یهو جلوم سبز شی، با اشتیاق تمام سرمو بالا آوردم ، صدای پا شبیه تو بود صدا٬ زیر و بم صدای تو بود اما سایه ای که رو زمین بود آگاهم کرد که تو نیستی، بدون کنجکاوی و مایوس وار چشم دوختم به کرم خاکی های که تلاش میکردن دوباره برن تو عمق خاک، و من با کمک شبه صدای تو از عمق خاطرات تارعنکبوتی خودم بیرون اومدم! فکر میکنم به اینکه انقدر همه ی دنیام شدی که با اینکه نیستی ... نمیدونم چه طوری تونستی حالمو انقدر خراب کنی که واسه چیزی که مدتها بود از ذهنم عبور نکرد اشک ریختم و همه ی این حال بد از حس بد نبودنته و نداشتنت... و چه بد که مسیرهامون در اوج یکی بودن مارو از هم دور میکنن... ولی من اگه دنیا رو یادم بره ، تو نقطه ای هستی که با اون همه چیز رو به خاطر میارم... و من ...و تو شاید ...نمیدونم تو کیو لاو واقعا ... نمیدونم...

که ز کشتن شمع جان افزون شود/ لیلیت از صبر چون مجنون شود

هنوز درموردش یک کلمه هم ننوشتم، امروز واسش وقت گذاشتم اما انقدر ولگردی کردم که نشد، به جاش کارای غیر مفید تا دلم خواست کردمو الانم ساعت دو ربع شده نه خوابیدم نه درس خوندم فردا هم با کدوم کله ای‌میخوام صب زود پاشم درس بخونم نمیدونم! اینارو بی خیال ، اینو بگو که هنوز یه کلمه هم واسش ننوشتم که اگه یک کلمه اینجا واسش بگم از ذوق و لذتش کم میشه و نوشتنش برام لذتی نداره، الانم صرفا به خاطر تخلیه افکار و درمیون گذاشتن احساس بود با این وبلاگ غبار اندود شده ی عاشقانه...

یه تار مویت که به هزار دنیا فروختنی نیست

یه تار موی سفیدت روی لباسم.وقتی آغوشم هماهنگ آغوشت شد،وقتی تمامم از توشد و تمام تو از من، وقتی سردی من از تو و گرمی تو از من، وقتی من پر شدم از تو و تو از من، وقتی فاصله ها حذف شدند، وقت حذف من، حذف تو، وقت ما ،وقت آغوش ما.وقت سکوت لبها وقت فریاد احساس ها.وقت هماهنگی آغوش ما یه تار موی سفیدت روی لباسم

مازیومز...

اتوبوس مثل همیشه سر ساعت حرکت کرد.راننده همان آقای سیبیلو و اخمویی بود که با هیچ کس کنار نمی امد.طبق معمول هندز فری را از کیف درآوردم و گزینه ی شافل که به تازگی به شگفتی هایش پی برده ام را انتخاب کردم.مغازه ها و خیابان همان بودند با تغییرات جزیی اما توانستند رنگ و بوی روزهای پر تکرار درس خواندن را به خوبی یاد آور شوند.دقایق گذشتند ،صدای  قدم هایم در تنهایی سکوت اطرافم را پر رنگ تر می کرد.برخلاف همیشه به ابتدای راهرو که رسیدم به چپ و راستم‌نگاهی نینداخته و مستقیم از پله ها بالا رفتم.نیم ساعت نشستم،تکاپوی دانشجوهای جدیدالورود مرا به سه سال پیش کشانید.کم و بیش ره گذران راهرو برایم آشنا بودند ، با سلام و صحبت های متدوال همیشگی مرا از افکارم بیرون میکشیدند و باز میرفتند و به همین منوال دقایق ها گذشتند ، اما برخلاف عادت همیشگیِ این تنها نشستن ها که آخرش یکی از هفتایی‌ها زنگ میزد که کجایی و انتهایش باهم نشستن ها در میان نسیم های سرد پاییزی خلاصه میشد و دلتنگی ها و انتظارهای همیشگی ام که فاطمه و زهرا اغلب جورش‌را‌میکشیدند هیچ کدامشان زنگ نزدند.مائده با عجله برای مشخص کردن کلاس از جلویم عبور نکرد، ماریا را در هیچ کجای راهروی دانشگاه موبایل به دست و در حال گفت و شنود ندیدم، فرشته‌نه در سایت بود نه غرق میان کلمات تلگرامش، هرچه به ابتدای راهرو نگاه کردم مینا را ندیدم که از دانشکده پیرا پزشکی شاد و سرمست بیاید، هیچ کدامشان نیامدند که برایشان بگویم و همدلی های همیشگی شان را بشنوم٬٬ حالا دیگر حدودا ساعت یک و نیم است، وسایلم را که تقریبا پخش میز کتابخانه بود با حالتی پر اضطراب جمع کردم و نگاهی به آینه انداختم با حالتی تردید پرسیدم تو توانایی این را داری که مانند هم راهان همیشگی ام در مورد رنگ رژ و موهایم نظر بدهی؟ ساعت دو بیست و شش دقیقه بود که با تأنی خاطر فراوان به سمت سرویس  روانه شدم و خودم را به ایستگاه رساندم، و همچنان که هوا تاریک تر و دلگیر میشد صدای سکوت تنهاییم بیشتر گوش خراش تر میشد و غروب از پشت شیشه های قطار نقاب دلتنگی های جمعه را به چهره اش زده بود  و مرا برای همه چیز از همیشه بیشتر دلتنگتر میکرد...

۸/آبان/۹۵

پانتومیم احساس

خطوط پنهان صورتت، تار به تار موهای سرت را در نوردیدم، راز اعجاز چشمهایت را فهمیدم، وقتی  با سیاه و سفید چشمهایت همه چیز را رنگی تر و زیبا تر دیدم! وقتی سانت به سانت ٬میکرون به میکرون تو را برای خودم خلق میکردم تو را به اندازه ی تمام جهان فهمیدم!

کفش قرمزم، دوستت دارم

در حالی که اسکلت چند سانتی آویزان شده روی دیوار رو جابه جا میکرد با پوزخندی گفت »با یک اسکلت معمولی دهنتو بستیم، فقط با یک اسکلت دهنت بسته شد«! نگاهی با این مفهوم که خیلی تکراریه این داستان بهش انداختم و با خنده ادامه داد، اولین بار که عاشق شدی رو یادته؟  با خودم گفتم آره یادمه، واسه خرید کفش عیدی رفتیم خیابان سر خواجه، معدن کفش گرگان بود اون موقع، منم مث هر بچه ی دیگه ای که عادت داشت کفش بزرگترا رو بپوشه و با صدای تیک تیکش حس کنه که به اندازه ی مامانش شده،به اندازه ی مامانش قوی و پر تحکم و جدی ٬ مث وقتی که داره دعواش میکنه ٬دوست داشتم کفشای پاشنه بلند و بزرگتر از سنم رو انتخاب کنم ! اون روز بعد از گشت و گذار چند ساعته وارد مغازه ی آقای خوش اخلاقی شدیم که تو مغازش قفسه های پر از کفش های خوشگل داشت ولی من هیچ کدومشونو یادم نمیاد جز یه دونه که رنگش خیلی قشنگ بود، قرمز قرمز براق! دست اصرار دراز کردم برای داشتن اون کفش، اما فقط اون یه دونه رو داشتن و اونم برام بزرگ بود، با سماجت و لجاجتی که هنوز بعد از گذشت این همه سال برام باقی مونده واسه داشتنش تلاش کردم اما زورم نچربید ‌ و با یه اسکلت تزیینی از اونایی که رسم بود تو ماشین پایین آینه جلو آویزون کنن  دهنمو بستن و...

اما بعد از اون روز هر جا که رفتم  همه ی کفش هارو با اون مقایسه میکردم، هر وقت صحبت از یه کفش خوشگل میشد که ندیدمش اون کفش  رو تو ذهنم متصور میشدم،تو همون روزا آرزو میکردم بازم اون مغازه کفش اون رنگی سایز من بیاره، اما هیچ وقت دیگه کفش اون مدلی تولید نشد و یا شاید شد و سن من بهش نخورد!و هنوزم رو همون حس کودکی اون دوران وقتی ازون خیابان رد میشم یاد اولین کفش قرمز زندگیم میفتم. من واسه اولین بار عشق روتجربه  کردم،  اولین بار اون جا بود که عاشق چیزی شدم که لقمه ی دهنم نبود، اینو اونجا تجربه کردم، عادت دارم اینجوری عاشق شم، تو هم دقیقا برام حکم همون کفش قرمز رو داری، اصرارم کنم به داشتنت چون اندازه ی پام نیستی باید بگذرم ازت، اما عشق واقعی یعنی همون که به اون کفشه داشتم، یعنی همین حسی که به تو دارم، یعنی همین که بعد تو هروقت صحبت از یه آدم خوب شه با حسرت به تو فکر بکنم و آرزو کنم کاش یه جایی ببینمت...

تو همین افکار بودم که از نگاهم ذهنمو خوند، لبخندی که از شیرینی وجود تو در افکارم روی لبام جاری شده بود دستم رو خوند و گفت ایندفعه اگه عاشق بشی با این لجاجتت تمام دنیا رو هم که بدیم بهت دهنت بسته نمیشه...

بغض-تو-فاصله-محو در غبار خاطره

هجوم طوفان خلا -سیلابی بی سیرابی -عبور ثانیه ها-بی حضور تو

-محو-

در غبار خاطره ها-گم شدن واژه ها-سپیدارها، سیگارها-دیوارها، 

بوسیدن بی امان نفس ها- بغض، تو ، فاصله

دیدنت، یا امید دیدنت در عمیق ترین لحظه ی بی تو، واژه سازی میکرد برایم که نفس هایت را به تصویر بکشم، از نگاهت شعر بسازم و رج به رج قدم هایت با کم ترین دسی بل صوتی را تبدیل به آوای عاشقانه ای کنم که شوق آمدنت را در قلبم هم نوازی کنند!اما حالا در وقت ابهام واژه ها و خشکسالی شور عاشقانه ام ، احساسم از چشم هایم بیرون میچکد ٬ بی نقطه و بی استعاره و ایهام، انعکاسِ تو را فریاد میزند... برق انعکاست در خروشان اشک است که از شرق میتابد نه طلوع خورشید ، مرا یاد کن...مرا به خاطر بسپار...

عکس تو . لبخند تو

لبخندهایت تراکم خوشبختی های من است. ساعتهاست خیره به عکست خوشبخت ترین ِ دنیام

خندیدن چشمات ، خندیدن لب هام

زمان و ثانیه هاش پشت هم دارن به تندی قدم های آشفته ام که دنبالت میگشت ازهم سبقت میگیرند و من همچنان به بیداری اصرار می ورزم. راضی می شم به بستن چشمام فقط محض تجسم وجودت.لمس نگاهت خیلی اتفاق بعیدی شده برام ،  چشامو میبندم، تو رو همونجایی که اولین بار نگاهت روم ایستاد تجسم میکنم، لبخندی که رو لبام بود و لبخندی که رو لبات بود ، وسط رویارویی رویام با واقعیتم یادم میاد به خودم قول دادم دیگه ازتو و احساسم ننویسم ، ولی باز ادامه میدم ، بیشتر تمرکز میکنم ، یکم بعدترش تو اتوبوس، بعدترش و بعد ترش و نگاه های گره خورده به هم ، گره خورده به ایهام ها ، درگیر چراهای بی جواب ، و باز هم ایستادن نگاهت ، آخ که تار و پود احساسم را با تمام سر سختی ام از هم گسیختی با برّنده ترین سلاحت.مغزم دیدار شبانه ی امشبمو موفقیت آمیز تیک میزنه ، انگار هنوز رویای تو ابهتش رو حفظ کرده برام.چشمامو  باز میکنم ٬ از ملاقات تازه ام با تو برگشتم ...

خستگی های شبانه و تکرار حسرتی تلخ ، انتظار های بی پایان و یه تن خسته ی نیمه جون و  یادداشت های عاشقانه و خاطره های نم گرفته و من ِ خالی  تو خستگی های شبانه و تکرار حسرت های بی انتهام و غم ناله هایی که تا فردا خود ظهر عید قربون هم تمومی ندارن و بیا ولش کنیم همین جا...

بدون عنوان

زمین می بلعد یا روزگار فرقی ندارد! روح  چشمانی براق که قاب شده در چارچوب فلز و شیشه.

ومن به چشم های دختری فکر میکنم که اشک هایش با ویسکوزیته ی خیلی کم غم نامه ی چشم هایش را در گردو غبار گذشته و آینده ی نداشته قلم می زد.

پ.ن: برای تویی که نبودت به باور هیچ کس نرسیده، و  شادمانی خاطرات کمرنگی  که در لحظات کوچک داشتیم و پاکی عشقتان.

روحت شاد...

برای لمست، تمام شهر را به آغوش می کشم

تمامم چشم شد تا ببینَدَت

کجای  هیاهوی شهر ایستاده ای 

تمامم گوش شد تا بشنَوَدَت 

صدایت در پیچ و تاب دلتنگی گم شد

تمامم صدا شد تا بخوانَدَت

آمیختند صدای گام هایت با گام های صدایم....


وقتی که شب بود ، شبی که سیاه بود ، به سیاهی چشمانت

فرصتی برای غم اندود کردن واژه ها نیست.

فرصتی برای هم آوازی نت های غمگین با ریتم لحظه ها نیست.

فرصتی حتا به کوتاهی لحظه ی نگاهت...

معجزه گر ، معجزه کن...


گره ی افکارم کور چشمانت شد، و در تاریکی ِ گم شدن چشمهایت احساسم کور شد، و امشب چشمانم کور شد بس هیچ چیز ندید جز نبودنت.

نفس گرمت را بر من معجزه کن، و مرا در تلاطم نگاهت هزار بار و هزاران بار غرق کن...

مرا غرق کن در بودنت...در  آرامشی بی پایان که با وقارِ صدایت عجین شده است.در خلسه ای از جنس تو که پر از تکرار با تو بودن است ٬ در ازدحام گل هایی که عطر و بوی تو را دارند مرا غرق کن...


این روزها آرامش آرزو شده است. زندگی خالی از لحظه های کوچک دلخوشی است ! روزهاست که درگیری شدیدم با مهملات و موضوعات مختلف مغزم را مسکوت کرده! اصلانمیدانم این درس ها و پروژه ها جز نکبتی چه ارمغانی می تواند برایم داشته باشد، برای من که از خودم هم زده شده ام و بی رمق نفس کشیدنم را از سر اجبار تکرار میکنم ، برای من که هیچ چیز مهم تر از کشیدن خط لوله ها و اتمام کار نیست ... صدای پدرم می آید،  مانند صدای کسی که پشت تلفن صدایش قطع و وصل می شود در میان امواج افکارم که طوفانی به پا کرده اند گیر میکند ، نبض صدایش به گوشم می خورد و کمی هوشیار می شوم، نئوفاشسیت آلمانی را تعریف می کند، از ایده هایش که نمیدانم چی ....برای من چه اهمیتی می تواند داشته باشد که در گرداب بدبختی های کوچک خودم دست و پا می زنم این بار حتا ناتوان تر از آنم که بتوانم به دستان پر پینه ی کارگران و چشمان پر از التماس  و حسرت کودکان و قدم های خسته و بی رمق مادران و پدران دنیایم فکر کنم چه رسد به نئو نمیدانم چیه هرجا! هوا مرطوب است و دل انگیز ، زندگی همان لحظه ای است که کنار تخته شاسی آبی رنگم نشسته باشم وخاطره انگیز ترین آهنگ ها بنوازد و من با آرامش مدادم را روی کاغذ برای کشیدن چشمهایت آرام آرام نوازش کنم.مادرم قهوه را دم کند کنارم بنشیند.نسیم خنک عصر تابستانی به داخل بوزد و بوی کلروپلاست له شده بیاید و باد موهایم را ببرد، مادرم را میبینم که خیره در موهای بر باد رفته ام نقش آرزوهایش را میبیند!جرعه جرعه قهوه را به سلامتی تک تک شان تلخ سر می کشد در میان صدای سکوت و صدای لرزش برگ هاو بوی خاک باران خورده و در میان لحظه های زندگی... زندگی آن لحظه ای است که چشمهایت را کشیده باشم نگاهت را خلق کرده باشم و شاید برای من این کل زندگی است در یک لحظه ...

حوصله سر بر شده اند، روزهایم،افکارم، احساسم،بوی مردگی می دهد بی تو همه چیز٬ بوی ماندگی ، ماندن در میان متعفن ترین گودال، گودال ِ تاریک ِ تنهایی ، تنهای بی تو، تو ی بی من ، من ِ مغموم ، مغموم ترین تکرار ، تکرار ِ نبودنت ، نخواندنت ، نرفتنم ، نماندنت.

گاه این نازک دلم یاد رویت می کند

باید بخوابم اما یه چیز عجیبی تو وجودم آرامشو ازم گرفته، مث وقتی که فردا امتحان داری و خواب به چشمت نمیاد! امروز موقع موزیک گوش کردن چند ماه پیش رو دوباره زندگی کردم، از روزهای آخر دانشگاه رفتن ترم شش و اتفاقای قشنگ تا امتحان آخر همون ترم و بیرون رفتن با مینا و طاها تو اون روز بارونیه پر از خاطره ی قشنگ که الانم که دارم مرور میکنم بوی بارون میپیچه توبینیم، بوی شن های ساحل دریای ساری که خیس میشدن و با ضربه های شدید بارون پرتاب میشدن تو همدیگه، از آهنگ خوندن طاها واسه مینا و نگاهای عاشقونشون و تصادف تصادفیه خیلی بد و تا گریه های خداحافظیه من موقع جمع کردن وسایل،تا ....از بیدار موندن تا نصفه های صبح و حرف زدن و حرف زدن حرف زدن...

از راه رفتن ها و خندیدن ها ، از ناگهانی جلوم سبز شدن ها، تا خود آخرین روز و آخرین بار دانشگاه رفتن به سبک خاص خود اون روز ، تا همین الان و همین تنهایی و همین سکوت و همین خودم و کاغذ و قلم و همین موبایلی که شارژش داره تموم میشه نورش الان خاموش میشه! همه رو دوباره با همون لذت بار اول زندگی کردم، باید بخوابم ولی تنهام، نه اینکه چون تنهام خوابم نمیبره چون تنهام به خودش اجازه میده بیاد تو ذهنم، بیاد و خاطرات قبل تر ها رو زنده کنه!کاش زندگی یه کنترل داشت سه تا گزینه داشت، آف، پوز، پلی، که وقتی خسته ای استاپ کنی ، زمانو نگه داری،وقتی داغونی آف ِش کنی بره گم شه! همین! 

لالایی بارون تو شبا...

هنگامی که لبخندهایم بوی حضورت را می دهند و تجلی گاه عشق من به تو میشود و هنگامی که با چشم های خسته و نیمه سو ام مسیرت را هزار بار مرور میکنم که شاید گذر کنی، خالی از غرور در درونم عشق را اعتراف میکنم.

هیچ چیز آن روح اصلی خود را ندارد و آنچنان که باید نیست هنگامی که نیستی، حتا گل ها رنگ‌ میبازند، هوا ابری‌میشود بی آنکه ببارد و حضور هیچ کس ملموس نیست.

بیچاره سپیدارها.عادت هر روزشان بودی،تو و دودهای سیگارت که به جای بوی دود عطر خوش تو را داشت.

یادت هست برگ هایش در پاییز به التماس نرفتنت زرد شد و برگ برگ وجودش زیر پاهایت افتاد و تو هیچ نفهمیدی.

تلنگر حضور دوباره ات به شاخسار خشکیده بی جانش طراوت و جان رویش بخشید و سبز شد تا بار دیگر نفس ات را با شوری دو چندان نفس بکشد.

اکنون که نیستی حالشان را پرسیده ای که انتظار ت آنان را در بهاری سبز و بارانی به خشکی کشانیده است.


ای کاش چشمانت بیش از این توان سخن گفتن داشت...

تب تنهاییم  اوج میگیرد امشب.

صدای دوست داشتنت را به یقین شنیده ام

دیگران اما ،

به صدای باد بهاری تشبیه کردند 

که نوازش کنان گل های عاشق را میرقصاند و رها میکند.


نگاه کن فقط با نگاه کردنت منو تو چه رویایی انداختی...


بوی بهار می آید و هجوم لحظه های بی تو

بوی تلخ فراق پیچیده در واپسین فرصت دیدار 

بوی انتظار از پس دیوار لحظه ها 

بوی آخرین آغوشت   در بینابین آخرین عشقبازی چشمانت

و مرگ ِ آخرین امیدِ پامال شده زیر قدم هایت  که دور میشدی از من

سپیده می دمد 

پس از شامگاهان

واین شاید

 امیدی باشد برای طلوع نگاهت 

بر عمق شب زده قلبم .

..... بوی حضورت 

در لابه لای عطر گل های بهاری حیاط

وشوق شور انگیزنگاهت!

94/12/18

وین جانِ من سوخته را جز سر زلفت، اندر همه گیتی سرِ سودای دگر نیست

غرقه در نهر دو ستاره‌ی تیره،

و باغ سیب حوایی در انتها


| عراقی در ادامه می‌فرماد هستند تو را جمله جهان واله و شیدا، لیکن چو منت واله و شیدای دگر نیست


از منی که شب و روزام مثل هم می‌مونه

به نام پیامبران ناگزیده

            -و چای

             و روشنای حراهاشان-



| از آن‌جا که هر چیزی (به جز سازهای موسیقی) در کثرت استعمال مندرس می‌شود، از یک جایی به‌بعد تسلسل از غم گفتن و شنیدن برایت مضحک خواهد شد.


نمی‌شه با تو باشم و اسیر دست غم نشم | فاز سیّال

«بگذار از اولش را برایت بگویم

"زنگ واحدت را فشار دادم، البته واحدمان، سابقاً.
-بله؟
-منم
آخر ما آدم‌ها کی و در پی چه انقلابی می‌خواهیم از این کلیشه‌ها راحت شویم؟ منم شد جواب؟ که البته این مسئله به من مربوط نیست. این را من نمی‌گویم تویی می‌گفتی که اغلب، اعتقادت بر این بود که گاهی زیادی سخت می‌گیرم. یا به قولت «جَو می‌دهم» شاید به خاطر همین جو دادن‌ها بود که الآن پله‌ها را بالا می‌روم. پله‌ها را که بالا می‌آیم عاشقانه‌هایم را مرور می‌کنم. جاذبه‌ی پله‌ها به طرز قابل توجهی بیش‌تر شده، گویا هر قدمی که برمی‌دارم در مقابل عزمی که مرا به این‌جا کشانده می‌ایستد، عاشقانه‌هایم را مرور می‌کنم، همان‌هایی که چند طبقه بالاتر جا گذاشته‌امشان، آمده‌ام با خود ببرمشان. در که باز شد خودت را بیش‌تر از آن‌چه که هر دومان می‌دانستیم، خوش‌حال نشان دادی که البته از اخلاق‌های گاه دوست‌داشتنی‌ات بود که از لحظه‌یی که اولین بار هول‌هولکی شماره تلفن‌َم را به تو می‌دادم تا لحظه‌یی که حلقه را گذاشتی و رفتی و تا لحظه‌یی که کلید را گذاشتم و رفتم و تا این لحظه ادامه داشته؛ ممتد؛ مثل همین زیبایی گردنت، در منتهی‌الیهی که به موهای کنار گوشت می‌رسد، که حتا در این شرایط هم آدم را وسوسه می‌کند که ببوسدش. می‌دانی که راه را از برم، مثل لک‌های صورتت، مثل موخوره‌ها و ناله‌هایی که ازشان داشتی، مثل نگاه‌َم نکردن‌های وسواسی‌ات، مثل بی‌اعتنایی‌ات به تمام عاشقانه‌هایی که زیر این سقف -که برای من هر لحظه کوتاه‌تر می‌شود- ما را می‌نگرند. گرانش بیش‌تر شده، حرفی نیست، با کنجکاوی نگاهم می‌کنی که چرا این ساعت از بعدازظهر باید بیایم در حومه شهر و تو را ببینم، طاقت نمی‌آوری می‌پرسی که چرا آمده‌ام این‌جا؟ از تو می‌پرسم که می‌دانی که عاشق‌َت بودم؟ می‌دانی که عاشقانه‌هایی را برای تو نوشته‌ام؟ آمده‌ام که با خود ببرم‌ِشان. آرام نمی‌گرفتی و مرتباً سوالت را تکرار می‌کردی. آخر من به جز عاشقانه‌هایم چه چیز دارم که بیایم که از تو بگیرم، دلبرکم؟ سقف هر لحظه کوتاه‌تر می‌شد و عاشقانه‌هایی که بی‌هیاهو اما همچون بومیانی که به تازه‌واردی می‌نگرند به تماشایم نشسته بودند، جاذبه هر لحظه بیش‌تر از پیش عزم پاهایم را سست می‌کرد، باور کن وقت زیادی نداشتم، باید زودتر کارم را می‌گفتم و عاشقانه‌هایم را با خود می‌بردم؛ یادت هست که یک‌باری گفته بودم «اگر گاهی کسی می‌رود و روی صورت دیگری‌یی اسید می‌پاشد، احتمالن کس‌کشی‌یی چیزی از او دیده، درست، یکی سادیسمی، دو تا سادیسمی، همه که سادیسمی نمی‌شوند عزیزکم.» که البته بار عاشقانه‌هایم بیش‌تر از آن‌ چیزی بود که بتوانم به تنهایی بر دوش بکشم، در همین فکرها بودم که دیدم سقف کوتاه‌تر از آن شده که بتوانم بگریزیم، هیاهوی وحشت‌آفرینِ نگریستنِ عاشقانه‌هایم بیش از آن شده بود که بتوانیم حتی دو نفری، با هم از آن‌جا خارجشان کنیم؛ این‌جا بود که به ذهنم رسید که چه بهتر که خودمان در کنارشان بمانیم، اولش با اندکی چاشنیِ اغراق به پایت افتادم و التماست کردم که بگذاری کنارت بمیرم، آخر می‌دانی قبل‌ترها قول داده بودی که نگاهت تا ابد از آن من باشد. حتا می‌توانی لای آن عاشقانه، دنبال این جمله‌ات بگردی، حتم دارم که خواهی یافتش، البته وقت زیاد است. آمده بودم که ببرمشان ولی خب الآن خود جزئی از این عاشقانه‌ها شده‌ایم، و شاید بکرترین‌شان. در میان آن عجز و لابه‌ها بود که با ناشی‌گری این موجود دوست‌داشتی را در میان دنده‌های سوم و چهارمت جای دادم و چند دقیقه‌یی می‌شود که در بر من آرام گرفته‌یی؛ همه‌ی زندگی‌َم، دلبرکم. می‌بینی؟ همیشه فکر می‌کردم که وقتی در آغوشم جان بدهی، نگاهت متعجب‌تر از این چشمان ترسیده و ضعیف باشد، اما لااقل به قولت وفا کردی نفس‌َم؛ نگاهت تا ابد از برای من شد و چه‌چیز عاشقانه‌تر از این؟ سه بار بوسیدمت، دو بار کناره‌ی چشمان نیمه‌بازت را، یکی هم منتهی‌الیه پهلوی موهای گردنت. حال احساس می‌کنم که جاذبه در حال فروکش است و از فریادهای عاشقانه‌هایم تنها نجواهایی هم‌چون آواز راهبه‌های قرون وسطایی به گوش می‌رسد. مهم نیست، حالا که همه چیز تمام شده، آمده بودم که با خود ببرمشان،‌اما لاکردارهای قحبه، آن‌ها ما را با خود برده‌اند"»

آخرین جمله‌یی که برایت گفتم همین جمله‌ی قبلی بود، همیشه فکر می‌کردم آخرین جمله‌ی زندگی‌َم یکی از آثار فاخرم خواهد بود، ولی خب این هم از عوارض جانبی مردن توسط خود آدم است دیگر، از یک جایی به بعد افسارت دیگر دست خودت نیست و به خود می‌پیچی، پیشنهاد می‌کنم برای این‌کار، از روش‌های عقلانی‌تری استفاده کنید.

پی‌نوشت: در ابتدا عرض کنم که تمامی نوشته‌های فاز سیّالم را بنا بر دلایلی به محو منتقل کرده‌ام و در نتیجه این وبلاگ آرشیوی شد [بیش از] دو ساله از روزانه‌نوشته‌هایم. نوشته‌های اضافه شده در ستون کنار تحت عنوان دسته‌ی «فاز سیّال» قابل دسترسی‌اند، خواندن نوشته‌های قدیمی برای خود نویسنده‌ی آن‌ها گاهی عذاب‌آور می‌شود، شما خود دانید.

بر آن سلسله مویش*

نگاهش تسلیم نگاهم بود و از آن خوشایندتر آغوشی که این موجود چموش را در بر گرفته بود و از آن خوشایندتر دو دستی که از شدت سرما میان پاهایش آرام گرفته؛ حتا یادآوری‌اش برای منی که در حافظه پرادعاست، سخت شده، می‌گویند نویسندگان دروغ‌گوهای خوبی هستند، شاید به این خاطر است که هیچ‌گاه نویسنده‌یی نشدم که در دوران نوجوانی فکر می‌کرد تنها دغدغه‌یی که از دنیای نویسندگی برایش مانده، ژست پورتره‌ی پشت کتابش خواهد بود. این شب‌هایم عجیب‌تر و دیوانه‌طور از هر شب و روز دیگری در این چند ماه، در حال سپری شدن است. ساعت دو بود که آذین آمد و گفتم که امشب نزارتر از آنم که با تو سپری شود، بدون کنجکاوی رفت. در بیس‌وچارساعت گذشته هم‌ذات‌پنداریِ عجیبی با رضا براهنی دارم. آن از صبح که از خواب بیدار شدم و «اعتباری‌است برای تن آب، شستشو دادن گیسوهایش» در سرم معلق می‌زد، به غزل پیامک دادم که آبروی روشنایی روز‌های‌ منی، بر آشفت که چرا با این‌که تنها ده‌دوازده‌ساعت از آشتی‌مان گذشته این‌قدر زود صمیمی می‌شوی؟ و چه الآن که پنج صبح است و خیابان و تنها. سه ساعتی می‌شود که صیاد علی‌رضا افتخاری پشت هم پلی می‌شود، واضح است که آهنگِ خوب، آهنگی‌ست که خودکار تکرار نشود، خودت بروی در آخرِ آهنگ با دست بکشی بیاوری و از اول پخشش کنی، و البته که این موضوع در مورد آدم‌ها نیز صدق می‌کند. دو و نیم صبح بود که گفت ببخشید که بدخلقی کردم، گفتمش که ای برده امان از دل عشّاق کجایی؟ گفت که پای دلش جایی دیگر گیر است و  تاب نیاوردم. عصر به عنوان چانه‌زن پوریا دستم را گرفت که برویم خرید، تنها توانستم چارهزاروپانصد تومان تخفیف بگیرم، در کافه که اتفاقاً پانزده‌هزار تومان به‌ صاحابش بدهکارم، سیگار کام نمی‌داد و تف و لعنتی که از سوی ما به هوای دل‌انگیزِ ابریِ مرطوب نثار شد و ماه رمضانی که مرا به یاد ویسنتون مدیوم‌های بکری می‌انداخت که دور از چشمان غزل، در آخرین تابستانی که به خیال خود باهم خوش‌حال بودیم، دود می‌شدند. گفتمش نگفتمت بی‌من نروی غزل؟ نگفتمت پیر عشق تو ماییم؟ نگفتمت که از من مگریز؟ گفتمش چند بار دیده‌ام‌ات؟ کم نیست غزلم؟ گفتمش مگر من از تو چه می‌خواهم غزل؟ احتمالاً می‌خواست بگوید «هیچی»؛ تاب نیاورد، او که نه شارژ ایرانسل لامذهب.


| *میگه در بند و گرفتار بر آن سلسله مویم


خوش به حال روزگار | فاز سیّال

بهار نام دیگر توست

که از توست که هر شب، فتنه‌ای سبز می‌شود

بهار نام دیگر توست، دوستیِ نابخشودنیِ یک مرد، دوستیِ نابخشودنیِ سالیان تنهایی، دوستیِ نا بخشودنیِ یک مردْ بیهوده زیستن

سرخطّ خبرها | فاز سیّال

مردها را،  زن‌ها به دنیا می‌آورند،

مردها عاشق زن‌ها می‌شوند،

زن‌ها پیاده‌روها را قرق کرده‌اند، دور از سنگر برای مردانشان کفن می‌بافند، مرد‌ها، برای زن‌ها می‌میرند

مردها پیش از تولد عاشق پیاده‌روها بوده‌اند، و ساده‌انگارا مبهوت ساق و ریمل‌هاشان

گیسوهاشان بوی گوش‌ماهی می‌دهد، عطر ماسه از میان سینه‌هایشان می‌آید

مردان عاشق موج می‌شوند

زن‌ها بر غروب سوارند و مردها از افق عاشق زن‌ها

بال‌های زن‌ها می‌روید، مردها عاشق زن‌ها می‌شوند

پیراهن‌ها با باد بازی‌شان می‌گیرد، زن‌ها پرواز را می‌آموزند، پیراهن‌هاشان را باد نمی‌برد،

گونه‌های مردان، روی دیوار، و پیراهن‌هایی در مشت‌های خاموششان. مردها  با خود می‌اندیشند که چرا بادبرده را باد نمی‌آورد

خنده‌های خرامان زن‌ها در پیاده‌روهای زمستانی به سنگینی بخار نفس‌هاشان برجای می‌ماند.

شیشه‌ها می‌شکند

شرکت‌های سیگارسازی به سودی هنگفت دست می‌یابند